آنلاین
گفتگو با جاناتان پاگو؛ بخش دوم
بخش اول مصاحبه با جاناتان پاگو در مقاله پیشین منتشر کردیم که از اینجا می توانید مرور دوباره ای داشته باشید.
جان: خب جاناتان، یه لحظه با من برگرد به مبحث سمبولیسم. توی آفریقا، که مدت زمان زیادی رو اون جا گذروندم، توضیح دادن این مساله زیاد سخت نیست. ولی توی آمریکا، واقعا کار شاقیه. فکر میکنی چرا هضم تفکر سمبولیک این قدر برای ما آمریکاییها سخته؟
جاناتان: خب، فکر میکنم یکی از مسائلی که قطعا این قضیه رو مشکل میکنه اینه که ما خیلی از بافت عریان هستی دوریم، باید بگیم با فهم بیشتر عناصر نخستین و بدیهیِ طبیعت فاصله زیادی گرفتیم و باهاشون بیگانهایم. و اینکه خب ما توی یه دنیای تکنولوژی زده زندگی میکنیم که میتونیم اموراتتون رو بگذرونیم بدون اینکه متوجه شیم خورشید کی طلوع کرده و کی غروب.
ما تو فضای باز زندگی نمیکنیم، چرخش فصلها رو اون جوری که آدمها تو دنیای فرهنگهای کهن درک میکردن تجربه و لمس نمیکنیم و خب بخش وسیعی از سمبولیسم به عناصر اولیه و بدیهی طبیعت وابسته است، طلوع و غروب، روشنایی، تاریکی، و چرخهی نور و ظلمت به همراه عناصر اعتدال شب و روز و پاییز و بهار. تمام اینها چیزهایی هستند که فقط وقتی در جهان طبیعی زندگی میکنین درکی ازش دارین. در نتیجه به خاطر اینکه ما خیلی تکنولوژی زده هستیم، برامون سختتره که درک کنیم این الگوها همه جا وجود دارن، این به خاطر پروسهی دیرپای اسطوره زدایی هم هست که توی جهان مدرن مدتهاست در جریانه، و حتی در بطن مسحیت هم جاریه. به طوری که مسیحیان علم گرایی محض رو با آغوش باز پذیرفتن، بدون اینکه حتی درکی ازش داشته باشن، با این تفکر که دانشمندان با تلاش در جهت دفاع از نص کتاب مقدس در قالب تئوریهای علمی حلال مشکلاتشون میشن و اینکه اونا سعی میکنن دانش رو تو سفر پیدایش و متونی از این دست پیدا کنن به دادشون میرسه. اونا فکر میکردن دارن از کتاب مقدس دفاع میکنن، در حالیکه در واقع، اساسا داشتن این تفکر عجیب و غریب علمی رو رشد و گسترش میدادن چون اگه بحث علم در میون باشه، در هر صورت علم محض قویتره و کفهی ترازو به نفعش سنگینی میکنه.
برای آشنایی بیشتر با سمبولیسم و دیگر مکاتب هنری میتوانید به سایت مدرسه هنری ایده مراجعه و در دوره های تاریخ هنر معاصر جهان ثبت نام نمایید.
جان: اینجا یه ایده های مطرح میشه. اول همون بنیان بحث، اینکه ما به مردم «کمک» میکنیم. من از این مفهوم متنفرم، خب. ولی میخوام از زبون یه هنرمند نماد گرا بشنوم، و یه آدمی که مفاهیمی سوای این جور حرفها تولید کرده- تصور کلیمون اینه که اون قضیهی کمک مرجعش تویی. خب وقتی جاناتان پاگو تا حد یه منبع غذایی تنزل درجه پیدا میکنه، این اذیتات میکنه. و مساله دقیقا همین جاست. وقتی از جایگاه خودت نزول میکنی، ولی یه جورهایی در جایگاه قربانی مقدس قرار میگیرید، به عبارت دیگه، اگه دارید در دل زمین فرو میروید، مثل یه بذر انگار، اتفاقی که میافته اینه که، در طی فرآیند کمک رسانی خودتون هم دوباره متولد میشید. بنا بر این ما نمیتونیم حتی از یه تِرّکش چشم پوشی کنیم. مدل کلیمون این جوریه که شما واقعا قرار نیست به شخص دیگه ای کمک کنید، مگر اینکه خودتون یه جورهایی در طریق رنج بردن باشید. پس ما میایم و درست در کنار هر آدم یا هنرمندی قرار میگیریم که از قرار معلوم خودش در حال رنج کشیدنه.
و بعد ما درست همون جوری زندگی کردیم که اونا داشتن زندگی میکردن. و دو سال رو اون طوری سپری کردیم. هیچ کس دوست نداره چنین کاری رو انجام بده، جاناتان. هیچ کس دوست نداره که بره چنان جاهایی و چنین کاری رو انجام بده. اما وقتی میای این طرف میز، اتفاقی که میوفته اینه که تو احتمالا یه پروژهی همزیستی خواهی داشت، یا پنج تا، یا ده تا. اما کاری که واقعا انجام دادی اینه که عینکی که گمون نمیکردی به چشم داری رو برمیداری و به یه آدم تازه تبدیل میشی. و این اتفاق حاصل اون قضیهی کمک هم هست. و باید هم این جوری باشه. و اگر توی پروژهای چنین اتفاقی بیفته- یک بار دیگه، من یه عده رو انتخاب میکنم و دست به کار میشم. البته اون آدمهایی دلخواهماند که واقعا میخوان کمک کنن.
جاناتان: موافقم. من هفت سال آفریقا بودم، در واقع با (منونیتMennonite)ها(مسیحیان مخالف تعمید) کار کردم. با کمیتهی مرکزی منونیتها کار میکردم. و دلیل اصلییی که باهاشون همکاری کردم دقیقا این بود که دریافتی خیلی مشابه اون چیزی داشتن که تو داری ازش حرف میزنی. ما حقوقی دریافت نمیکردیم. فقط مواجب ماهیانهی ویژهی کشیشها رو داشتیم و تو اقامتگاههای محلی زندگی میکردیم. میدونی، سالها ما تنها سفید پوستهای محلهی خودمون بودیم. و خب اونا از اول بهمون گفتن که واسه شش ماه شروع، قرار نیست کار خاصی بکنیم و فقط زبان رو یاد میگیریم.
جان: چی! دستم انداختی؟
جاناتان: نه. گفتن زبان رو یاد میگیرین، دستتون میاد کجا هستین، ارتباط برقرار میکنین، رابطههاتون با آدمها رو میسازین. و بعد، بعد چند ماه- مدتش قاعدتا قابل انعطاف و تغییره- ولی خب بعد چند ماه، پات رو از قلمروت بیرون میگذاری و شروع میکنی به کاوش راجع به اینکه آیا اون بیرون چیزهایی وجود داره که بتونی به هم ربطشون بدی و یه الگو بسازی؟ و این کار برای من به عنوان یه آرتیست جالب بود. چون تمام اون مدت همون جوری که تو هم اشاره کردی، ماههای اول منظورمه، فرصت داری تا تعصبی رو که خودت هم نمیدونستی داری بشکنی و کنار بگذاری، حالا دیوارهای منطقهی امنت رو فرو میریزی، همهی اون باورها رو کنار میگذاری، و به اون خاطر عاقبت وقتی دوستانی بدست میاری و ارتباط و کمی پیوند، دیگه حله. و شما همین طور میتونید تفاوت بگذارید بین آدمهایی که فقط گوشِت رو میبریدن، که فقط میخواستن یه چیزی ازت بکنن و دیگران، شروع میکنی به پیدا کردن مسیرت برای دیدن دُرها و آدمهای ارزشمند و اون انسانهایی که ناب هستند. و بعد مثل پروژهای که ما توی کنگو پیاده کردیم، و هنوز هم در جریانه، با وجود اینکه 15 ساله اونجا رو ترک کردیم، راه ادامه پیدا میکنه و اون پروژه به وسیلهی نیروهای محلی اجرا میشه که پیش از ما مشغول کار خودشون بودن. این احترام به ما نبود، احترام به وقتی بود که گذاشته بودیم تا فقط دستگیرمون بشه، که مثلا ا، این واقعا آدم خوبیه، و من میخوام روی این شخص حساب کنم. و بعد، همون جوری که تو هم گفتی، تو بذرت رو تو یه زمین مناسب میکاری، و بعد اون خود به خود رشد و نمو میکنه.
جان: خب پس دیدی این کار فوق العاده اس.
جاناتان: و تا اندازهای، میشه گفت ارتباطات راه مناسبی ه برای فهماش چون، اگه مثلا، من به کنگو برم، واضحه که تفاوت عمدهای بین ما وجود داره. و قطعا من یه دغدغه دارم و اون اینکه بتونم ارزشی به مردمی که اونجا زندگی میکنن اضافه کنم، و از اون طرف مسالهای که اونا دارن اینه که قطعا قرار ه چیزی به من اضافه کنن. و خب در ارتباطات اون مدلی، این یادگیری متقابل و این تبادلات دو طرفه طبیعیه. و این اتفاق به خاطر این واقعیت هم هست که من دارم از جایی میام که منابع مالی بیشتری داره مثلا در راستای ثروتمند شدن و بخشیدن پول به فقرا. در نتیجه این حقیقتی ه که نمیتونیم انکارش کنیم. و خب وارد شدن به جایی به عنوان یه آدم ثروتمند، و بعد در ارتباط قرار گرفتن با آدمهایی که با فقر بیشتری دست و پنجه نرم میکنن، و تلاش برای پیدا کردن راههایی که بتونی اون بذرها رو بکاری – از طریق هنر و روشهای دیگه- که خودشون رشد و نمو کنن، و نه فقط پرت کردن پول به سمت مردم یا این تفکر که چون من پول دارم معنیاش این میشه که به همه میتونم بگم چی کار کنن و چی کار نکنن. اما بیشتر تلاشها برای پیدا کردن نقاط مشترکی ه که بشه به واسطهی اونا ارتباط گرفت. اونم تو جایی که منابع من و ظرفیتهای شما قراره چیزهای خارق العادهای خلق کنن. درسته؟ یک دفعه با یه آدم برخورد میکنی که نقدا داره کاری انجام میده، کار رو پیش میبره و واقعا داره سعی میکنه اقدامات جواب بدن، یه ستون توی روابطتون، و شما با خودتون فکر میکنین، وای خدای من، اگه این آدم منابع مالی در اختیار داشت چی میشد؟
برای آشنایی بیشتر با مفهوم اسطوره و اسطوره شناسی در هنر میتوانید به سایت مدرسه هنری ایده مراجعه کنید و در دوره های تاریخ هنر معاصر جهان این موسسه ثبت نام نمایید.
جان: برای اون آدمها اسم به خصوصی داریم. بهشون میگیم بازوها. و واقعا هم کار ما همینه که شکارشون کنیم، گیرشون بیاریم.
جاناتان: این فوق العاده اس. کاملا باهاش موافقم. در اون صورت تمام کاری که باید انجام بدین اینه که آدمهای مناسب رو پیدا کنید و بعد بقیهی چیزها خودش اتفاق میفته.
جان: خب ما شروع کردیم به انجام این کار توی( آپالاشیاAppalachia). میدونی کجاست که؟ توی همین آمریکا، آپالاشیا یکی از مناطق فقیر نشین به حساب میاد. خب پارسال کار رو توی این ایالت استارت زدیم، از این نظر درست شبیه آفریقا بود.
جاناتان: خیلی جالبه. گمونم این فوق العاده است که این کار رو توی آمریکا هم انجام میدین.
جان: آره، آره. برای همینه که اینجاییم. داریم سعی میکنیم اون بذر رو برویانیم. راستش از یه جایی به بعد فهمیدم الگوی متحد و یکپارچهای وجود نداره. وقتی از آفریقا برگشتم با خودم گفتم، مسیحیها رو متحد کن، هی اون مسیحیان یکپارچه و متحد کجان؟
جان: بسیار خب، برادر. بعدها گفتگومون رو ادامه خواهیم داد.
جاناتان: متشکرم. من توی این مدت با آدمهای زیادی مواجه شدم که نظرات شگفت انگیزی راجع به پادکست ما داشتند. و این بنیاد، فکر میکنم چنین کاری که شما دارید انجام میدید بهترین نوع کاری ه که در راستای کمکهای بین المللی میشه انجام داد. بهترین روش انجامش ه. و خب من واقعا ارتدوکسهایی رو که این جور فعالیتها رو انجام میدن تحسین میکنم.
جان: بسیار عالی برادر، و به زودی دوباره با هم صحبت خواهیم کرد.
جاناتان: بله، ممنون سپاسگزارم. بهترینها رو براتون آرزو میکنم.